دیروز

من و حسین تنها مونده بودیم،تمام بچه ها شهید شده بودن.اکبر،که اولا می گفت:((اگه بابام گیر نمی داد اصلا به این جهنم نمی اومدم.))،حسن که بچه مایه دار بود و قایمکی اومده بود،علی که به خاطر پز دادن تو محلشون اومده بود؛این دومین کربلارو شناختنو راهشونو پیدا کردن.

سربازای عراقی کل خاکریزوگرفته بودن.من و حسین توی یکی از سنگرا قایم شده بودیم.حسین رو به من کردو گفت:((انگار همین یه ساعت پیش بود که علی گفت:بچه ها عاشق شدم؛ما خندیدیمو گفتیم تو که عاشق دختر همسایتون بودی،اِی کلک نکنه شلوارت دو شده.اون به آسمون نگاه کردو جواب داد:نه...عاشق خدا شدم.

هممون ساکت شدیم،اشک تو چشامون جمع شده بود.انگار فهمیده بود که دیر یا زور

به معشوقش میرسه.))

-آره همشون به معشوقشون رسیدن.

صدای گلوله حرفامونو قطع کرد.آره صدای تیر خلاص بود.

من به حسین گفتم تا سه میشمورم،بعدش سریع بیرون عقب عقبی بهشون تیر میزنیمو انشاءالله میریم پشت خط.

یک...دو...سه...

هردو به سرعت بیرون رفتیمو با سرعت هرچه بیشتر عقبی می دویدیمو تیر میزدیم.یه دفعه دیدم حسین افتاد.

-تو بورو....توبرو.جونتو نجات بده.

هیچ چیز نمی شنیدم،دویدم طرفش بلندش کردمو گذاشتمش رو کولم.مثل این که پاش

تیر خورده بود.

دیگه نمی فهمیدم چی کار می کنم فقط میدویدم.پشتم انگار داغ شده بود.پام گیر کرد به یه سنگو دو تا مون محکم زمین خوردیم.یه نگاه به حسین انداختم چی می دیدم؟

بدنش سوراخ سوراخ شده بود.تو اون لحظه یاد حرف مادرم افتادم.

-حسین جان خوب مواظب پسرم باش،تو ازش بزرگ تری.

-چشم خانم حسینی قول میدم.

اون به قولش عمل کرد.

به یاد تمام شهدای هشت سال دفاع مقدس.

نظرات 1 + ارسال نظر
زینب چهارشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:49 ب.ظ http://dasht.parsiblog.com

سلام
نوشته ی زیبایی بود آدم رو یاد جبهه و جنگ و اون حال هوای قشنگ همرنگی و وحدت میندازه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد